زینب جونزینب جون، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره
داداش حسینداداش حسین، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

دخترکم

؟

اینم از اولین دندون فسقل من   3فروردین سال 1393پشت لبخند خوشگل فسقل من اولین دندونش نمایان شد   ...
30 ارديبهشت 1393

30آذر

30 آذر سال 1392 درشب یلدا زینبی برای اولین بار چهاردست وپایی کرد           خداجون شکرت     ...
27 ارديبهشت 1393

ای دنیا:

  آ رزو می کنم دست جوان او را بگیری و چیزهایی را به او یاد بدهی که باید یاد بگیرد.به او یاد بده-اما با ملایمت-که در مقابل هر بدی،خوبیی قرار دارد؛و در کنار هر دشمن دوستی هست.شگفتیهای موجود در کتاب ها را به او یاد بده.به او فرصت بده تا در مورد راز ابدی پرندگان آسمان،زنبورهای عسل که در زیر نور خورشید کار می کنند و گل های باغ های سرسبز اندیشه کند.به او یاد بده که شکست خوردن،شرافتمندانه تر از تقلب کردن است.به او یاد بده که به عقاید خود ایمان داشته باشد.ای دنیا همه چیز را با ملایمت به او یاد بده اما او را نوازش نکن؛زیرامرغوبیت پولاد در برابر آتش معلوم می شود.ای دنیا،این سفارش مهمی است اما ببین چه کار می توانی بکنی؟او کودکی لطیف وحساسی است...
25 ارديبهشت 1393

یاصاحب الزمان

  من از اشکی که می ریزد زچشم یار می ترسم... از آن روزی که اربابم شود بیمار می ترسم... رها کن صحبت یعقوب و دوری و غم و فرزند... من از گرداندن یوسف ، سر بازار، می ترسم... همه گویند این جمعه بیا ، اما درنگی کن... از اینکه باز عاشورا شود تکرار می ترسم.. اشتیاق کوفیان و دعوت یار بر سر نیزه... من از آمین مردم در تعجیل حضور یار می ترسم... ...
25 ارديبهشت 1393

وام خدا

زینب کوچولو روز 16 ماه خردادسال 1392قدم به این دنیا گذاشت وزندگی شیرین من وشوهرم رو عسلی کرد فسقلی همون اول دل باباییشو برد . مامانیو هم که نگو ....؛از عشق مامان به بچه کیه که خبر نداشته باشه؟ نوزاد بود دیگه یه سری میگفتن  خشگله مثه عمه جونشو مامانجونشو آقاجونشو...؛یه سری هم میگفتن خدازیادش کنه . اما برامنو شوهریم توخشگلیش لنگه نداشت یکی یدونه بود والبته الانشم هست.   خدایا  بخاطر این لطفت ازت  ممنونیم ...
17 ارديبهشت 1393

عزیزم:

دخترکم هرغصه وناراحتی خطی بر چهره ات می اندازد پس نگذار غم وغصه دنیا وجود زیبایت راخط خطی کند   ...
17 ارديبهشت 1393

مادر

  بزرگ شدیم و فهمیدیم که دارو آبمیوه نبود ... بزرگ شدیم و فهمیدیم چیزهایی ترسناک تر از تاریکی هم هست بزرگ شدیم ... به اندازه ای که  فهمیدیم پشت هر خنده مادرم هزار گریه بود و پشت هر قدرت پدرم یک بیماری نهفته بود... بزرگ شدیم ... و یافتیم که مشکلاتمان دیگر  با یک شکلات ، یک لباس یا کیف حل نمی شود ... و اینک والدینمان دیگر دستهایمان را برای عبور  از جاده نخواهند گرفت و یا حتی برای عبور  از پیچ و خم های زندگی ... بزرگ شدیم و فهمیدیم که این تنها ما نبودیم که بزرگ شدیم ،  بلکه والدین ما هم همراه ما بزرگ شده اند و چیزی نمانده که بروند  و یا هم اکنون رفته اند ... ...
17 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترکم می باشد